فراموشی
 
هنوز یادم می آید دستهای مهربان مادربزرگم را روی سرم...که میگفت:
 
 
    
 
غمگین نباش عزیزکم اگر در آسمان ستارهای برایت نبود
مهم این است که سلامت باشی و بس...
مدتی بعد که مهمان خدا شد دوری از آن دستان پر مهر بیمارم کرد...
و امروزه هرازگاهی یاد مادربزرگ میافتم و به پی بردم که نعمت بزرگ سلامتی نیست
بلکه فراموشیست که مرا زنده نگه داشته... .
       + نوشته شده در شنبه بیست و نهم مهر ۱۳۹۱ ساعت 12:33 توسط H:Me
        | 
       
   
 چه کوتاه چه بلند
	  چه کوتاه چه بلند