دیرو امروز فردا

تو را میبخشم تویی که خود را به فردا بخشیدی

مرا در امروز رها کردی

و دیروز را به فراموشی سپردی

در فردایت چه چیز بود که در امروز و دیروز ما نبود ؟

مهر بیشتر ؟خنده های بیشتر ؟ چه چیز ؟

اما ای یار دیرو ز و امروزه من تا فردا نیامده برگرد

چون در فردای فردایت جز اشک و جای خالی من چیزی نیست

دوراهی زیر خاک

دل شکسته و نا امیدم دل واپسو خسته

خبر میرسد از این سو و آن سو لحظه ای که در فکرش بودم در آغوش ناشناسی خفته بود

با هر یک از این حرف ها شکست را در جلوی چشمانم و مرگ را در پشت آن میبینم

آیا باید به حرف دل گوش دهم یا به حرف مردم

آیا باید به این مثل که میگوید دهان مردم را نمیتوان بست روی بیاورم یا به آن که میگوید تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها ؟

وقتی فکر میکنم حقیقتی است آتشی وجودم را در بر میگیرد و حس حماقت با نیشخندی سر میزند

آدمها بارها با این حرفها به من سر میزنند

سهراب میگوید به سراغ من اگر میایید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

اما دل من از غصه قصه ی او پیا پی شکسته

و من نیز باید بگویم

به سراغ من اگر میاییدمهم نیست آهسته بیایید یا که با شتاب و خندان

چون که خاک زیاد مانع عبور صدایتان میباشد